معنی سم خورده

حل جدول

گویش مازندرانی

سم

سم حیوان – سم اسب

سهم، تعداد، بیم، ترس، سم زهر

فارسی به عربی

سم

حافر، سم، مسمار

لغت نامه دهخدا

سم

سم. [س َ] (ع اِ) تلفظ فارسی یعنی زهر:
تفاوتست بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سمست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 89).
اگر داد و بیداد دارو شوند
بود داد تریاق وبیداد سم.
ناصرخسرو.
چون کف تو رازقی است نورده و نوربخش
نان سپید فلک آب سیاهست و سم.
خاقانی.

سم. [س ُ] (اِ) سنب. سمب. پهلوی، «سومب »، ارمنی «سمبک »، کردی عاریتی و دخیل «سیم »، افغانی عاریتی و دخیل «سوم »، وخی و سریکلی عاریتی و دخیل «سوم »، در پارسی باستان «سومبه » یا «سومپه »، در سانسکریت «سومبهه »یا «سومپه »، گیلکی «سوم »، معرب «سنبک ». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). معروف است که سم اسب و استر وخر و گاو و گوسفند و امثال آن باشد و این بمنزله ٔ ناخن است آنها را. (برهان) (از آنندراج):
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
ز سم ستوران زمین گشت پست
برآشفته آن هر دو چون پیل مست.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی.
منوچهری.
ابر بهاری ز دور آب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
چو هند را بسم اسب ترک ویران کرد
بپای پیلان بسپرد خاک ختلان را.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 8).
جویم رضات شاید گر دولتی ندارم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم.
خاقانی.
سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زنده ام
در سم گوساله آلاید ید بیضای من.
خاقانی.
به آتش سم اسبان نامدار خاک از قعر جیحون برانگیزم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ناف شب آکند ز مشک لبش
نعل مه افکنده سم مرکبش.
نظامی.
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود.
نظامی.
|| کردی «سونتین » عاریتی و دخیل «سوم و سومب و سومیج و سومبیدن »، بلوچی «سومب » (سوراخ) از فارسی سفتن و رجوع شود به هوبشمان ص 746. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جایی را نیز گویند که در زمین یا در کوه بکنند و چنان سازند که در درون آن توان ایستاد و خوابید، همچنانکه مرتاضان و درویشان از برای خود و چوپانان بجهت گوسفندان سازند. (برهان) (جهانگیری). سمچ خانه ٔ زیرزمین که در بیابانها و دهها بجهت مسافران سازند. (فرهنگ رشیدی):
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم بخم.
فردوسی.
|| (نف) سوراخ کننده. (فرهنگ رشیدی). || (اِ) پای که به عربی رجل خوانند. (برهان) (جهانگیری). بکثرت استعمال به پای آدمی نیز اطلاق میشود. (آنندراج). پای. (فرهنگ رشیدی).

سم. [س َ / س ُ / س ِم م] (ع اِ) زهر. (برهان). زهر قاتل. (آنندراج) (منتهی الارب). زهر. ج، سموم. (مهذب الاسماء). السم هو الذی فقد المزاج لابالمضاره فقط بل بخاصیه فیه کالبیش. (قانون بوعلی).
- ذات السم، هر حیوان زهردار. (ناظم الاطباء).
- سم ابرص، کربسه و بهندی چهپگلی گویند. (آنندراج). کربسه. (منتهی الارب). رجوع به سام ابرص شود.
- سم الحاجه، مقصد مرده. (آنندراج).
- سم الحمار، گیاه خرزهره. (آنندراج).
- سم الساعه، زهری که زود میکشد. (ناظم الاطباء).
- سم السمک، گیاه ماهی زهره معروف به بوصیر پوست آن درد مفاصل و درد رگ پشت و نقرس را نفع دهد وچون آنرا در آب غدیر اندازند همه ماهی آنرا سست گرداند و برگ آن در چراغ بجای فتیله میسوزد. (آنندراج).
- سم الفار، دوایی که موش را میکشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ارسنیک. دیگ بر دیگ. دارموش. (ناظم الاطباء).
|| سوراخ. (آنندراج) (منتهی الارب). سوراخ گوش و سوراخ سوزن. (مهذب الاسماء).
- سم الخیاط؛ سوفار سوزن. (آنندراج): که از سم خیاط و مضمم قماط تنگ تر بود بگذشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست فخر او را بود سم الخیاط.
مولوی.
|| دو رگ است در بن بینی اسب. || هر آنچه از دریا برآید مثل شبه سپید. || روباه. (آنندراج) (منتهی الارب). || (مص) زهر دادن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || زهر کردن در طعام. (منتهی الارب) (آنندراج). زهر در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی). || استوار کردن سر قاروره را. (منتهی الارب) (آنندراج). سر شیشه و جز آن استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). || صلح کردن میان دو کس. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک کردن قدم. (تاج المصادر بیهقی). || راست و درست کردن چیزی را. || خاص کردن وخاص شدن. || آزمودن کار را و پایان آن نگریستن. || گرم شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج).


سم سم کار

سم سم کار. [س ِ س ِ] (ص مرکب) آنکه در کارها سخت درنگ و بطوء بسیار کند. آنکه کاری کند و بی علاقگی کند. (یادداشت مؤلف).


خورده

خورده. [خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف) هر چیز مأکول و از گلو فروبرده شده و متأکل شده. (ناظم الاطباء). طعام. غذا. خوراک:
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگه دار بکم خوردگی.
نظامی.
خورده های ملوک وار سره
مرغ وماهی و گوسپند و بره.
نظامی.
هر نعمتی که هست بعالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر.
سعدی.
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خورده ٔ اینان خود بالذت تر. (گلستان).
- کرم خورده، آنچه کرم آنرا خورده است، چون درخت و جز آن.
- نمک خورده، کنایه از رهین منت. نمک گیر. پای بند احساس کسی:
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
سعدی.
- || نمک سود. آنچه به آن نمک زنند:
از خنده ٔ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
- نیم خورده، باقیمانده ٔ غذا:
نخورد شیر نیمخورده ٔ سگ.
سعدی (گلستان).
گفت کنیزک را بسیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان سعدی).
|| طی کرده. سپری کرده:
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
ناصرخسرو.
- جهان خورده، سالخورده.
- سالخورده، پیر. جهان گذرانیده:
منه دل بر این سالخورده مکان.
سعدی (بوستان).
|| آشامیده. نوشیده.
- زهرخورده، زهرنوشیده. زهرآشامیده.
- || شمشیر زهرخورده، شمشیری که به تیغه ٔ آن زهر داده اند.
- شراب خورده، شراب نوشیده:
شراب خورده ٔ معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرّد پوست.
سعدی.
- می خورده، شراب آشامیده.
|| اصابت کرده.
- تیرخورده،تیراصابت کرده.
- زخم خورده، ضربت خورده. جراحت برداشته:
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بزخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تن درست ملامت کند چو من بخروشم.
سعدی.
|| ازبین برده. تلف کرده.
- زنگارخورده، آنچه زنگار بر او کار کرده باشد. زنگارگرفته:
سعدی حجاب نیست تو آئینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست ؟
سعدی.
- زنگ خورده، زنگ گرفته:
که زنگ خورده نگردد به زخم سوهان پاک.
سعدی (گلستان).
- خورده شدن دندان، مینای روی آن بشدن. سوده شدن دندان. (یادداشت مؤلف).
|| خورنده. (ناظم الاطباء).
- امثال:
از نخورده بگیر بده به خورده.
|| اخگر. پاره ٔ آتش. || تندی. شتابی. تیزی. || ریزه. پاره. تراشه. || لکه. داغ. (ناظم الاطباء). || اعتراض. || خطا. عیب. || نکته. || آنجای از پای اسب که بر آن پای بند می بندند. رسغ. خرده گاه. || (ص) نازک. باریک. دقیق. || کوچک. (ناظم الاطباء).

عربی به فارسی

سم

شوکران , شوکران کبیر , زهر , سم , شرنگ , زهرالود , سمی , مسموم کردن , زهرابه , ترکیب زهردار , داروی سمی

فرهنگ عمید

سم

(زیست‌شناسی) ناخن ضخیم و مقاوم گروهی از پستانداران گیاهخوار، مانند گاو، گوسفند، اسب، استر، الاغ، و امثال آن،
[عامیانه] پای انسان،
‹سُمج› [قدیمی] سوراخ، گودال،
[قدیمی] جایی که در کوه یا زیرِ زمین برای جا دادن گوسفندان درست می‌کردند، آغل: بیابان سراسر همه کنده سم / همان روغن گاو در «سم» به خم (فردوسی: ۶/۵۰۶)،

[جمع: سُمُوم] هر نوع مادۀ شیمیایی که موجب آسیب یا هلاک جاندار شود، زهر،
[عامیانه، مجاز] هر چیز زیانبار: سیگار برای تو سم است،
[جمع: سِمام و سُموم] [قدیمی] سوراخ، مانند سوراخ سوزن،
* سمّ زعاف: [قدیمی] زهر کشنده که انسان را فوری هلاک کند،


خورده

ویژگی کسی که چیزی را خورده است،
ساییده‌شده،

فرهنگ معین

سم

(ص فا.) سُنب، در ترکیب با واژه های دیگر معنای «سوراخ - کننده » می دهد. مانند آهن سم، (اِ.) قسمت انتهایی دست یا پای چهارپایان. [خوانش: (سُ مّ) [په.]]

فرهنگ فارسی هوشیار

زهر خورده

کسی که دانسته یا ندانسته سم خورده و مسموم گشته باشد، زهر زده

معادل ابجد

سم خورده

915

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری